نهایت بینهایت
دینی علمی اجتماعی سیاسی ادبی
نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط سخی |

 
گروه اینترنتی پرشین استار | www.persian-star.net

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد


شعر از زنده یاد سهراب سپهری

نوشته شده در تاريخ جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, توسط سخی |


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،
که از شرم نبود شاد‌پیغامی،
میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند
چیزی نمی‌خواهد

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

تو از خورشید پرسیدی، چرا
بی‌منت و با مهر می‌تابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی
از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟

گروه اینترنتی پرشیـن استار | www.Persian-Star.org

تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟
تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

تو آیا هیچ می‌دانی،
اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟
نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از عشق است…

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله می‌سازی؟

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!
که فردا می‌رسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب می‌آید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟

گروه اینترنتی پرشیـن استـار | www.Persian-Star.org

جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیده‌ام در تو!
که عاشق بوده‌ام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته می‌دانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته می‌خوانی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, توسط سخی |

داستان های کوتاه و خواندنی



از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم !


امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

داستانی متفاوت از چوپان دروغگویی دیگر


یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...

یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.

آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!

پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...

چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!

مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.

بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.

اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم**.


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

حکایت چهار دانشجو‎


چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی برای امتحانشون رو نداشتند.
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اینصورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:


که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش و این بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه ...

آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند.

استاد قبل از امتحان با اونها این نکته رو عنوان می کنه که بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس جدا بنشینند و امتحان بدن که آنها هم به خاطر داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

1. نام و نام خانوادگی؟
2 نمره

2. کدام لاستیک پنچر شده بود؟
18 نمره

الف. لاستیک سمت راست جلو
ب. لاستیک سمت چپ جلو
ج. لاستیک سمت راست عقب
د. لاستیك سمت چپ عقب

بنظر شما دوستان، آیا اون 4 دانشجو توانستند به سوالات پاسخ صحیح بدهند ؟!


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

مورچه و سلیمان


روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...

چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

آیینه و شیشه


جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

میمون ها و کلاه فروش


کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!

نکته : رقابت هیچگاه سکون نمی شناسد


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

تغییر دنیا


بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: "کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!"


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

زشت ترین دختر کلاس


دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیباروی و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یکدفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.
او گفت: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا!

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
و همسرم اینگونه جواب داد:
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم ...


شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با تـوست


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

مفهوم خانواده

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام.
دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ؟!

کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: "اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت ! اصلا نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم ...

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی !
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی ...
او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بی امان اشکهایم سرازیر شدند.

آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم ... بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم. نمی بایست اونجور سرت داد می کشیدم
دخترم گفت : اشکالی نداره مامان چون من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو ...

کوچولوی من ادامه داد : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگل هستن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو ...


آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکت یا موسسه ای که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشین جدیدی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد؟
و به این فکر کنید که ما خود را عجیب وقف کار میکنیم و به خانواده مان آنطور که باید اهمیت نمی دهیم!

چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !
اینطور فکر نمی کنید؟!
به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟!

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, توسط سخی |





خـالد عـمر (اعظـمی)



رشته های سـر نوشت مـا ، گـره خورده به جنـگ
بـــرّه هـا ی آرزوی مــا ، بـه چــنگـا ل پـلـنـــگ

کـــشور مـا گشـــته میــدان نـبـــرد د یـــگـــر ا ن
مـلــت مــا شــد ا ســـیر چَـنــگـل دِ یــو فَـــرنــگ

بــستـر خُـمپــاره و بَِــم گشــته این مــلـت چـــرا ؟
گــوش مـلــت کَـــر شــده دیگـــر، ز آ وا ز تفــنگ

حــلقه زد بـر گــردن مــا ، مــار غفــلت بی گما ن
آ شــنا شــد گــوش مــا بـا نـغـمۀ شَنگ و شَرنگ

ســر ز میـنی را که گـور دا عیّــــا ن قـدرتســـت
شـهرۀ د نیـا شـده دیگــر به کِشـت چَـرس و َبنگ

زیــن حــریصـان زر انـد وز و خــریداران عَـــیش
لـحظـه ای مـا را نبـا شـد ا نـتظــا ر نـا م و ننــگ

هــر گُـلـی را بویی و رنـگی بـَََـَود در این و طــن
بـا غـبـانی بـا ید ا یــنـجا ، دسته سـازد او قشنگ

چـارۀ این د ر د نـا فــرجا م مـا یـان ، همدلـیست
شیـشه را چـون دَرزی باشـد ، کی بَُوَد تُون تََرنگ

زورق امــید مــا آ خـــر بـه ســا حـل می ر ســـد
مثـل یـونس(ع) ، گـر چه باشد طعمـۀ کـام نهــنگ

گــر بپـا خیزیـم و از خواب گران سَــر وا کنــیـم
تــیـر زهــر آگــین دشــمن میخورد آخر به سنـگ

نوشته شده در تاريخ شنبه 29 بهمن 1390برچسب:, توسط سخی |

 

 

ترجيع بند استاد محمد عبدالحميد اسير مشهور به قندي آغا

 

21 قوس 1371 هجري شمسي

 

 

الا اي رهــبـرمـلــت کــــه نـفـع خـــــويـش مـيـخـواهـي    

                                                                ز خـيـل هـمـقـطـــاران خـويـشـتـن را پـيـش مـيـخـواهـي

بـه کـسـب قـدرتـت دلـهـــاي مــــردم ريـش مـيـخـواهـي    

                                                                      بـه حـکـم حـرص،دنـيـا را زهـرکـس بـيـش مـيـخـواهـي

بـه هـر افـسـونگـري هـا،مـلـت و هـمکـيش مـيـخـواهـي    

                                                                     نـبـاشــد ايـن جـهــاد اي بـيـخـبـر مـکـــر و حـيـل بـاشــد

           نـه بـيـنـي گـــر حـقـيـقـت را، در افـکـارت خـلـل بـاشــد

مـســلـمــانـي بـود صـلـح و صـفـــا و رأفـت و احـسـان    

                                                                    بـه نـفـع خود مـزن هـرگـز بـه پـاکـان تـهـمـت و بـهـتـان

حـقــوق مـــــــــردم بـيـچــاره را بـا خـود مـسـاوي دان    

                                                                      تـو در خـواب خـوشـي مـردم بـه هـرسو مـيـدود حـيـران

تـو غـرق نـوش و نـعمت خلق مـسکـيـن فـاقـد يک نـان    

                                                                     نـبـاشــد ايـن جـهــاد اي بـيـخـبـر مـکـــر و حـيـل بـاشــد

                        نـه بـيـنـي گــــر حـقـيـقـت را در افـکــارت خـلـل بـاشــد

اگــــر مـــــردي بـيـا در کـلـبـه هـــاي تـنـگ مـاوا کـن    

                                                                           بـه جـاي ارگ بـاري بـر دل بـيـچــــاره گــــــان جـا کـن

ز عــز و جـاه بـگـــذر يـک زمـان بـا عـجــز سـودا کـن    

                                                                     بـيـا حـــال يـتـيـمــــان را بـه چـشـــم ســــر تـمـاشـا کـن

وگــــــــرنـه از مـســـــلـمــــانـي و ديـنـداري تـبـرا کـن    

                                                                        نـبـاشـد ايـن جـهـــاد اي بـيـخـبـر مـکــــر و حـيـل بـاشـد

                               نـه بـيـنـي گــــر حـقـيـقـت را در افـکـــارت خـلـل بـاشـد

زر و سـيـمـي کـه کـردي جـمـع تـا چـنـدت بـه کـار آيـد    

مـســـلـمــــان حـقـيـقـي را ازيـن کــــــــــردار عـار آيـد    

                                                                               درخـت ظـلـم را بـرکــن کـه رنـجـت بـيـشـمـــــــــار آيـد

بـه گـوشـت گــــــريـ? مـردم چـو آهـنـگ هـــــــزار آيـد    

                                                                              نـبـاشـد ايـن جـهـاد اي بـيـخـبـر مـکـــــر و حـيـل بـاشـد

                         نـه بـيـنـي گـــر حـقـيـقـت را در افـکـــارت خـلـل بـاشـد

مـآل عـلـم و دانـش گــــــــر بـود جـهـل و نـگـونسـاري     

                                                                                 ازيـنـهـا در وجـود آيـدهـمـــــــــه ظـلـم و سـتـمـکــــاري

نـدارد ايـن تـقـاضـا هـيـچـگــــــــاهـي عـقـل هـشـيـاري    

تـو غـرق عـشـرت و مـــردم هـمـه در گــريـه و زاري     

                                                                              نـبـاشـد ايـن جـهــاد اي بـيـخـبـر مـکــــر و حـيـل بـاشـد

                            نـبـيـنـي گــــر حـقـيـقـت را در افـکـــــارت خـلـل بـاشـد

نـهـي گــــــر گـوش بـر گـفـتـار گـوهـــربـار پـيـغـمـبـر    

                                                                       جـهــــــاد نـفــس را خـوانـده جـهــــــــاد اعـظـم و اکـبـر

به اين معني که از حرص و هوا و حـقـد و کـيـن بگـذر    

                                                                       جـهــــــــــــان مـعـنـويـت را بـود تـقــــوا و ديـن بـهــتـر

تـو زيـنـهـا غـافـل و گـيـري طــريـق نـفـس افـسـونـگــر     

                                                                    نـبـاشـد ايـن جـهــاد اي بـيـخـبـرمـکـــــر و حـيـل بـاشـد

                       نـه بـيـنـي گـــر حـقـيـقـت را در افـکـــارت خـلـل بـاشـد

چـه شـد اي بـيـخـبـر کـز جـهـل گـول نـفـس را خـوردي   

                                                                     بـه دل يـکــســـر ز بـيـدردي نـهـــال حــرص پـروردي

دگـــــرهـا غـــرق رنـج و درد و تـو در نـاز بــي دردي    

                                                               کجـا شـد غـيـرت و نـامـوس و رحـم و هـمـت و مـردي

بـبـيـن اي رهـبـر مـلـت کـجــــــــــا رفـتـي چــه آوردي     

                                                                 نـبـاشـد ايـن جـهــاد اي بـيـخـبـر مـکـــر و حـيـل بـاشـد

            نـه بـيـنـي گـــر حـقـيـقـت را در افـکــارت خـلـل بـاشـد

اگـــر مـــرد حـقـي در راه خـدمـت گــــرم جـولان بـاش     

                                                                           امـيـن و عـادل و خدمـت گـزار و راسـت پـيـمـان بـاش

چـــراغ کـلـبـ? ظـلمـت فــــــــــــزاي مـسـتـمـنـدان بـاش    

                                                                     از آن قـدرت کـه خـلق آزار مـي بـيـنـد پـشـيـمـان بـاش

ز خـون ريـزي و کـشـتـار مـسـلـمـانـان گــريـزان بـاش    

                                                                          نـبـاشـد ايـن جـهــاد اي بـيـخـبـر مـکـــر و حـيـل بـاشـد

                      نـه بـيـنـي گـــر حـقـيـقـت را در افـکــارت خـلـل بـاشـد

دريـن مـوقـع کـه آمـــــد آمـــــد فـصـــــــل شـتـا بـاشـد    

                                                                       هـمـه مـحـتاج جــاي گــــــــــرم و نـان و هـم دوا بـاشـد

يـتـيـم و بـيـوه و مـعـيـوب ســــرگــــــردان چـرا بـاشـد    

                                                                نـمـيـدانـــي کـــه ايـنـهــــــا بـنـده و خـلـق خــــدا بـاشـد

ز جـودت اي مـجـاهـد شـهـــــر ما، مـاتـمـســــرا بـاشـد    

                                                                نـبـاشـد ايـن جـهــاد اي بـيـخـبـر مـکــر و حـيـل بـاشـد

نـه بـيـنـي گــر حـقـيـقـت را در افـکــارت خـلـل بـاشـد

خـدا خـود را به قـرآن مـنـتقـم خواند اي  زعـقـل عـاري     

                                                                  نـمـيـتـرسـي ز جـبـر و قـهـر و خـشـم حـضـرت بـاري

ز خود کـامـي تـو گـرديـده هـرسـو جـوي خـون جـاري    

                                                                  تـو در ظـاهـــر اگــــرچـه پـاي بـنـد ريـش و دسـتـاري

ولــي از روي بـاطــن اي مــــــزور چـون شـب تـاري    

                                                                  نـبـاشـد ايـن جـهــاد اي بـيـخـبـر مـکـــر و حـيـل بـاشـد

نـه بـيـنـي گـــر حـقـيـقـت را در افـکــارت خـلـل بـاشـد

هـمـــــان بـهـتـر بـود کــــــز مـسـنـد قـدرت کـنـار آيـي    

                                                                  شـوي دمـسـاز بـا مـــــــردم، رفـيـق و غـمـگـسـار آيـي

ز فـعـــل خـود تـبـرا کـن وگــــــــرنـه شـــرمـسـار آيـي    

                                                                       نـگـيـري گــــر بـگـوشـت پـنـد مـن کـي رسـتـگـار آيـي

ز خـيـل جــاهـــــــلان و نـاکـســــــان انـدر شـمـار آيـي    

                                                                         نـبـاشـد ايـن جـهـاد اي بـيـخـبـر مـکـــــر و حـيـل بـاشـد

نـه بـيـنـي گــــر حـقـيـقـت را در افـکــارت خـلـل بـاشـد